سلام مجید...
مجید جان سلام...
دلتنگ تو بودن٬ با تمام بچه های دیگه فرق میکنه! آخه روزی که قرار بود با هم بریم، اما من جا ماندم، آمده بودی خونه ما و از مادرم سراغم را گرفته بودی... و مادرم هم گفته بود که سعید فردا می آید و تو قرارمان را گفتی...
یکسالی بود که در حوزه درست را آغاز کرده بودی، طبق قراری که با هم در اول دبیرستان داشتیم! بعد از دیپلم به حوزه برویم. اونروزها جنگ شروع نشده بود ..
من آخرین باری که دیدمت گفتم: این عملیات را بروم و برگردم میام پیشت و تو گفتی : من هم با تو می آیم تا وقتی برگشتیم زیر قولت نزنی! گفتی که سال اول را دوباره با من میخوانی که هم حجره و هم بحث بشویم...
اما یک سفر ! یک روز تاخیر در بازگشت ! ...روز اعزام تو رفتی بدون من و من ماندم بدون تو...
20 روز بعد خبر از مفقود شدنت آمد و من حسرت جبهه با تو و درس و حوزه در کنار تو را تا امروز میکشم....
مجید جان؛ میدانی که نمیتوانم با ویلچرم بر سر مزارت بیایم! هنوز نامه هایت را نگه داشته ام و با خواندنش بهترین دوران با تو بودن را مرور میکنم،
یاد من هستی..؟
میدانم دوست خوبی برایت نبودم، اما یادم کن که محتاج دعایت هستم
بگذر از فرزند و جان و مال خویش
تا چو اسماعیل قربانت کنند
سر بنه بر کف، برو در کوی دوست
سلام. عیدتون مبارک. التماس دعای خیر دارم در حرم ملکوتی امام حسین علیه السلام. سفر بخیر و سلامتی ان شاء الله....